ره دلرا بتا زان شوخ چشم مست رهزن زن
بعیاری زُلفت خویش را غافل بمخزن زن
نقاب پرنیان را برفکن از چهر آذرگون
شرر از چشمه خورشیدوش بر مرد و بر زن زن
رقیب بوالهوس در بزم از روزن نظر دارد
کمان ابرو خدنگی برد و چشمانش ز روزن زن
اگر خواهی نما شیرین مذاق عاشقانت را
ز قند لعل خود کام صبوحی را یک ارزن زن
----------------------------------------------
صبر و قرارم دگر بیک نظر امشب
از تن و جانم ربود شوخ شکر لب
کاکل مشکین بدوش اوست نه بالله
هشته به سر آن نگار عنبراشهب
موی پریشش به عین طرفه کمندیست
یا که ز مه واژگون شده است دو عقرب
بر جهد از گوی عاج صفه سیمش
زان صنم گلذار سینه و غبغب
دوش بُدم من غریق بحر تفکر
خواب مرا در ربود در وسط شب
دیدمش آن یار بیوفا و ترش خو
آمد و بنشست و تکیه داد به معضب
گفت ز حجران من تو چند بسوزی؟
بحر شود بعد از این ز وصل معذب
گفتمش آخر دو بوسه ای تو عطا کن
زخم دلم را بنه دوای مجرب
شوق جمال بتان به جهد صبوحی
گر بنماید دو صد کتاب بمکتب
-------------------------------------------
نیست او را سر مویی سر سودایی ما
کار شد سخت ، مگر بخت کند یاری ما
تا به آهوی ختن نسبت چشمت دادند
شهره گردید بهر شهر خطاکاری ما
گر بدادیم بهای دهنت نقد روان
سود بردیم که شد هیچ خریداری ما
همه شب تا به سحر از غم رویت شادیم
به امیدی که بیایی تو به غمخواری ما
چند آزار دل ما دهی ای راحت جان
راحت جان مگرت هست دل آزاری ما ؟
تو که چون سرو ز آسیب خزان آزادی
چه غمی باشدت از حال گرفتاری ما؟
چشم فتان تو را دوش بدیدم در خواب
ای بسا فتنه که برخواست ز بیداری ما
-----------------------------------------------
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیمجانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را
به گردن بستهای چون رشتۀ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را
ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجۀ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را
-----------------------------------------------
چه خونبها به از این کشتگان کوی تو را
که بنگرند به محشر، دوباره روی تو را
تمام، گمشدگان ره توئیم و کنیم
به هر طریق که باشیم، جستجوی تو را
دم مسیح که گویند روح پرور بود
یقینم آنکه به لب داشت گفتگوی تو را
ز غصه، چون پر کاهی شود ز قصۀ من
اگر به کوه دهم شرح، آرزوی تو را
سبو کشان محبّت کشند دوش به دوش
اگر گناه دو عالم بود سبوی تو را
به خود مناز و مخند اینقدر به گریه من
که آب چشم من، افزوده آبروی تو را
ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون
مضاف باشد و باطل کند وضوی تو را
----------------------------------------------
تا بقید غمش آورد خدا داد مرا
آنچه می خواستم از بخت خدا داد مرا
رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا
نتوانم ز خدا داد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا ، داد مرا
گر دلش سخت تر از سنگ بود نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا
من که تا صبح دعا گوی تو هستم همه شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد ، مرا
غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا !
-------------------------------------------------
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان ،زلف میفشان که فقیه،
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهند
این عجب نقطه خال تو به بالای لب است
یارب این نقطه ی لب را که به بالا بنهاد ؟
نقطه هرجا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقبست و من از آن میترسم
که لب لعل تو آلوده به ماء العنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ،
که دمادم لب من بر لب «بنت العنب» است
منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من ، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو نه ز شرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی است «حمال الحطب» است
گر «صبوحی» به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
-----------------------------------------------------------
پدر خواهد ببرّد زلفکان چون کمندش را
پسر حیران که چون سازد گرفتاران بندش را
کند کوتاه دست از زلف و از لعل شکر خندش
نداند کاین دو هندو پاسبانانند قندش را
سپندش خال و دودش زلف و آتش پرتو رویش
عبس بی دود می خواهی بر این آتش سپندش را
نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف می ماند
کمانداری که داد از دست ارپیچان کمندش را
صبوحی آن قدر نگذاشت آن زلف دو تا بر جا
که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را
----------------------------------------
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را
برای جان سپردن کوی جانان آرزو دارم
که شاید باد و سیل او برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
به گرد عارضش چون سبز شد خط من به دل گفتم:
سیه بین روزگارم را ، خزان بنگر بهارم را
تمنا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو چاره سازد چاره درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزود قدر و اعتبارم را !
:: برچسبها:
شعر عباس صبوحی- اشعارعباس صبوحی-شعر-عباس صبوحی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0